ﺳﺎﻣﻴﺎﺭﺳﺎﻣﻴﺎﺭ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

ﺳﺎﻣﻴﺎﺭ...ﺑﺰﺭﮒ ﻣﺮﺩ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻦ

پیک نیک در فشم و اتفاقات غیر منتظره!

1392/5/15 17:13
1,107 بازدید
اشتراک گذاری
  • پسرکم ....صبح جمعه  11 مرداد ماه بود که تصمیم گرفتیم با بابایی و سیاوش(پسر خاله بابایی) و خانومش مرضیه جون واسه ناهار بریم یه سمتی و یه حال و هوایی عوض کنیم و ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ یه جورایی از گرمای بی سابقه امسال تهران فرار کنیم!...آخبه خاطر شرایط من نمیتونستیم جای دوری بریم و تصمیم گرفتیم بریم سمت لواسون و فشم...طرف های ساعت 12 ظهر بود که از خونه راه افتادیم و سر راه بچه ها رو سوار کردیم و رفتیم سمت جاده فشم...بعد از خرید واسه بساط ناهار، تو یه باغ خانوادگی  یه تخت گرفتیم ...جای با صفایی بود و یه نهر آب که انصافا آبه خیلی خنکی داشت از وسطش رد میشد.. بابایی با سیاوش مشغول کباب کردن جوجه ها بودند و منم بد جور هوس کردم برم و پاهامو که به قول بابایی مثله کوکو از ورم باد کرده بود بزارم تو آب خنک!...نیشخندواییییییی که چه مزه ای داد سامیار جون...احساس سرمای ﺁﺏ وسط گرمای ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﻳﻪ ﺣﺴﯽ ﺧﻴﻠﯽ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﻬﺖ ﻣﻴﺪﺍﺩ ﮐﻪ ﺣﺴﺶ از خوردن یه بستنی شکلاتی هم لذت بخش تر بود!!!....زبانولی من اصلا متوجه گذر زمان نبودم و حسابی گرم صحبت با مرضیه شده بودم...یهو ساعتو نگاه کردم دیدم بیست دقیقه گذشته و پاهام هنوز تو آبه و تقریبا بی حس شده بود...سریع از آب اومدم بیرون و ناهار هم آماده بود..دست بابایی درد نکنه...عجب جوجه کبابی واسمون درست کرده بود...مخصوصا اون بال کبابی های برشته که حسابی بهت چشمک میزدن..!خوشمزه
  • بعد از خوردن ناهار کمی دراز کشیدم ....ولی احساس درد مبهم و خفیفی داشتم...زیاد جدی نگرفتم چون خیلی وقتا پیش میومد..
  • ساعت نزدیک 6 عصر بود ..کم کم داشتیم آماده رفتن می شدیم...داشتیم وسایل رو جمع میکردیم که یهو یه درد عجیبی تمام شکمم رو گرفت و اونقدر سریع و تیز بود که بی اختیار ناله بلندی کردم و بقیه هم با تعجب و نگرانی منو نگاه کردند!...تعجببابایی سریع اومد پیشم و با نگرانی موضوع رو پرسید...خیلی سعی کردم به روی خودم نیارم و وانمود کنم خوبم ولی واقعا درد بدی داشتم و بیشتر ترسیده بودم تا اینکه درد بکشم..سریع به خانوم دکتر زنگ زدم و ایشون هم گفت سریع برو بیمارستان !!!
  • اینو که گفت حالم بدتر شد و هی با خودم می گفتم الان که هنوز خیلییییی زوده....من آمادگیش رو ندارم..!نگران
  • نفهمیدیم چجوری وسایل رو جمع کردیم و راه افتادیم سمت بیمارستان...در طول راه همش دعا می کردم و از خدا می خواستم که این دردها ،درد زایمان نباشه چون من تازه وارد 34 هفتگی شده بودم...بابایی هم لام تا کام حرف نمیزد..همیشه اخلاقش اینجوریه..وقتی ناراحت و نگرانه و یا عصبانیه اصلا حرف نمیزنه...سیاوش و مرضیه سعی میکردن با حرف زدن و خنده و شوخی جو رو عوض کنن...خلاصه  ﭼﻮﻥ خدا رو شکر  ﺭﻭﺯ جمعه بود از ترافیک سنگین خبری نبود و زود به بیمارستان رسیدیم..سریع رفتم اتاق زایمان و موضوع رو گفتم..مامای شیفت اومد و بعد ﺍﺯ  گرفتن اطلاعات بارداری، از من خواست دراز بکشم و سریع تستnst   و اکو قلب گرفت...تو اون مدت هم من فقط می پرسیدم چی شده ..ولی اونا هیچی نمی گفتن و میرفتن...!
  • بعد از نیم ساعت ماما جواب تست رو دید و گفت منفیه...یعنی علایمی از زایمان مشخص نبود... یه سری آزمایش هم دادم که اونها هم منفی بودن....ماما بعد از تماس با خانوم دکتر یه آمپول هیوسین بهم زد و گفت به سلامت!!!...هیچیت نیست برو خونه و فقط استراحت کن.....ابرو
  • وایییی....نمیدونی....انگار دنیا رو بهم دادن....بغل
  • پسرم نه این که فکر کنی نمی خواستم بیای تو بغلم...نه!...تا امروز این تنها آرزوی قلبی من بوده که در آغوش بگیرمت و نوازشت کنم...ولی خب  هنوز زود بود مامانی واسه اومدن! ...وقتش نبود دیگه عزیزم...چونه نزن..!!!
  • بعععله.....شما دوباره خواستی فقط یه حاله اساسی از مامان  و بابا بگیری و احتمالا احساس کردی  مامانت خیلی داره خوش میگذرونه و توجهی به شما نداره....قربونت برم که حسودیت شد...من هیچ وقت تنهات نمیزارم پسرکم...قول میدم...شما هم قول بده دیگه اینجوری مارو سوپرایز نکنی...!!!
  • خدا رو هزار مرتبه شکر .... این موضوع هم بخیر گذشت...فقط تلنگری بود تا من ساک وسایل بیمارستان رو زودتر حاضر کنم و منتظره هر گونه اتفاق غیر منتظره باشم!!!!
پسندها (1)

نظرات (2)

زهرا
17 مرداد 92 11:55
ماه رمضون کباب
ارلا
26 مرداد 92 20:23
سلام دوست داری یه نامه به خدا بنویسی پس بیا یه وبم یه نامه کوچولو بنویس اینو بگم جایزه هم داره من منتظرم در قسمت نظر دهی میتونی نامتونو بنویسی پس میایی